loading...
وصال آرزو
یوسف دوست بازدید : 96 پنجشنبه 07 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

دلم براي کسي تنگ است که آفتاب صداقت را

به ميهماني گلهاي باغ مي آورد 

و گيسوان بلندش را به بادها مي داد

و دستهاي سپيدش را به آب مي بخشيد

دلم براي کسي تنگ است

که چشمهاي قشنگش را

به عمق آبي درياي واژگون مي دوخت

و شعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند

دلم براي کسي تنگ است

که همچو کودک معصومي

دلش براي دلم مي سوخت

و مهرباني را نثار من مي کرد

دلم براي کسي تنگ است

که تا شمال ترين شمال با من رفت

و در جنوب ترين جنوب با من بود

کسي که بي من ماند

کسي که با من نيست

کسي که . . .

دگر کافي ست.
حميد مصدق                    

یوسف دوست بازدید : 131 دوشنبه 28 فروردین 1391 نظرات (0)

داد درویشــــی از ســـــر تمهیــــــد            سـر قلیـــان خـویـش را به مــریــــد

گفت که از دوزخ ای نکــــو کــــــردار            قـــدری آتـــش بـــه روی آن بگــــذار

بگـــرفـــت و ببــــــــرد و بــــــــاز آورد            عقــــــــد گــوهـــــــــر ز درج راز آورد

گفت کـه در دوزخ هـر چـه گردیـــدم            درکــــــــات جحیــــــــم را دیــــــــدم

آتـــــش و هیـــــــزم و ذغـــــال نبود            اخگــــــری بهـــــــر اشتعــــــال نبود

هیچ کـس آتشی نمـــی افـــروخت            زآتش خویش هر کسی میسوخت

صغیراصفهانی

یوسف دوست بازدید : 108 دوشنبه 28 فروردین 1391 نظرات (0)

کاش می شد لحظه ای پرواز کرد

حرفهای تازه را آغاز کرد

کاش می شد خالی از تشویش بود

برگ سبزی تحفه ی درویش بود

کاش تا دل می گرفت و می شکست

عشق می آمد کنارش می نشست

کاش با هر دل , دلی پیوند داشت

هر نگاهی یک سبد لبخند داشت

کاش لبخندها پایان نداشت

سفره ها تشویش آب ونان نداشت

کاش می شد ناز را دزدید و برد

بوسه رابا غنچه هایش چید و برد

کاش دیواری میان ما نبود

بلکه می شد آن طرف تر را سرود

کاش من هم یک قناری می شدم

درتب آواز جاری می شدم

آی مردم من غریبستانی ام

امتداد لحظه ای بارانیم

شهر من آن سو تر از پروازهاست

در حریم آبی افسانه هاست

شهر من بوی تغزل می دهد

هرکه می آید به او گل می دهد

دشتهای سبز , وسعتهای ناب

نسترن , نسرین , شقایق , آفتاب

باز این اطراف حالم را گرفت

لحظه ی  پرواز بالم را گرفت

می روم آن سو تو را پیدا کنم

در دل آینه جایی باز کنم

یوسف دوست بازدید : 116 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)
لحظه دیدار نزدیك است
باز من دیوانه ام،مستم
باز میلرزد، دلم، دستم
بازگویی در جهان دیگری هستم
های!نخراشی بغفلت گونه ام را تیغ!
های،نپریشی صفای زلفكم را،دست!
آبرویم رانریزی دل!
ای نخورده مست
لحظه دیدار نزدیك است
مهدی اخوان ثالث
یوسف دوست بازدید : 140 سه شنبه 15 فروردین 1391 نظرات (1)

http://yusuf-doost.mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/53.gifزندگی باید کرد! http://yusuf-doost.mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/53.gif
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کمرنگ
زندگی باید کرد!
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از عطر گل یاس
زندگی باید کرد!
گاه با ناب ترین شعر زمان
گاه با ساده ترین قصه یک انسان
زندگی باید کرد!
گاه با سایه ابری سرگردان
گاه با هاله ای از سوز پنهان
گاه باید روئید
از پس آن باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان
لحظه هایت بی غم .......
روزگارت آرام .......

یوسف دوست بازدید : 98 دوشنبه 07 فروردین 1391 نظرات (0)

گفتگو از مرگ انسانیت است

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

«از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد»

گرچه «آدم» زنده بود!

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود!

بعد، دنیا هی پر ازآدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ «آدم» هم گذشت

ای دریغ!
آدمیت بر نگشت

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است

صحبت از آزادگی ٬ پاکی ٬ مروت ٬ ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن «موسی چومبه» هاست

روزگار مرگ انسانیت است!

من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر - حتی قاتلی بر دار -
اشک در چشمان بغضم در گلوست
وندر این ایام ٬ زهرم در پیاله ٬ اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای ! جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن : مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن : یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن : جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این نصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت ٬ مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است

یوسف دوست بازدید : 311 پنجشنبه 27 بهمن 1390 نظرات (0)

کودکی بودم و دنبال خدا

در بیابان در دشت

در دل جنگل سبز

همه جا می گشتم

کلبه ای درگذرم بودپرازنور

که خورشید دگرگونه بر آن می تابید

پیرمردی دیدم که پس از خوردن یک جرعه ز آب

به خدا گفت : سپاس

آری احساس من این بود

خدا آنجا بود

من خدا را دیدم

من شنیدم که خدا گفت : بنوش

گوارای وجود

پروازهمای 

یوسف دوست بازدید : 190 پنجشنبه 27 بهمن 1390 نظرات (0)

زندگانی بی پوچی

خدایا!خدایا!

همه ی زندگانیم

درتمام عمرم،برآنم

باگفتارم،بادست هایم

باافکارم،با رازهایم

بامی وجامم

باعشق وعرفانم

باشعرواشعارم

باشاعران وبزرگانم

باهمه ی دردهای غریبم

کاری کرده باشم

کمکی یاکه خدمتی

اگرناچیزهم باشد

یابه چشم هم نیایدشاید

به همه ی مردمانم

به دوستان وعزیزانم

تا دریابم کهپوچ نبوده است زندگانیم

ووحشت عمری بی ثمرنداشته باشم

پس توکل به خدا وخدایم

یوسف دوست 

یوسف دوست بازدید : 134 پنجشنبه 27 بهمن 1390 نظرات (0)

ملاقات با دوزخیان

آن دم که مرا می زده برخاک سپارید

زیر کفنم خمره ای ازباده گذارید

تا درسفر دوزخ ازاین باده بنوشم

برخاک من ازشاخه انگور بکارید 

آن لحظه که با دوزخیان کنم ملاقات

یک خمره شراب ارغوان برم به سوغات

هر قدرکه درخاک ننوشیدم ازاین باده صافی

بنشینم و با دوزخیان کنم تلافی 

جc ساغرپیمانه و ساقی نشناسم

بر پایه میخانه وشادیست اساسم

گرهمچو همای ازعطش عشق بسوزم

ازآتش دوزخ نهراسم نهراسم 

پروازهمای

یوسف دوست بازدید : 151 پنجشنبه 27 بهمن 1390 نظرات (0)

سفر به خیر
- «به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید.

- «دل من گرفته زینجا،
هوس سفر نداری
زغبار این بیابان؟»

- «همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم....»

- «به کجا چنین شتابان؟»
- «به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سراین.»
- «سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه ها، به باران،
برسان سلام ما را.»

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

 

یوسف دوست بازدید : 149 پنجشنبه 27 بهمن 1390 نظرات (0)

دايك وباب
به رنجي دايك به خيو كراموم
باوك ماندوبو .بونانو ئاوم
دايكي دلسوزم په روه رده ي كردم
ئه گه ر ئه ونه با زور زوده مردم
دايك زور له خوي خوشتري دويم
ئه وبه رگم ده شوا،ئه وراده خا جيم
پيلاوي دايك له باني چاوم
باوكم خوشده وي هه تا من ماوم

ماموستاهه ژار

یوسف دوست بازدید : 113 پنجشنبه 27 بهمن 1390 نظرات (0)

’حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳″
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
“جواب فروغ فرخ زاد به حمید مصدق”
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 

یوسف دوست بازدید : 116 پنجشنبه 27 بهمن 1390 نظرات (0)

ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم

ز پوچ جهان هيچ اگر دوست دارم
تو را اي كهن بوم و بر دوست دارم
تو را اي كهن پير جاويد برنا
تو را دوست دارم، اگر دوست دارم
تو را اي گرانمايه، ديرينه ايران
تو را اي گرامي گهر دوست دارم

یوسف دوست بازدید : 99 پنجشنبه 27 بهمن 1390 نظرات (0)

 پرکن پیاله را

که این آب آتشین

دیری است ره به حال خرابم نمی برد

این جامها

که در پی من می شود تهی

دریای آتش است که ریزم به کام خویش

گرداب می رباید و آبم نمی برد

من با سمند سرکش و جادویی شراب

تا بیکران عالم پندار رفته ام

تا دشت پر ستاره ی اندیشه های ژرف

تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریز پا

تا شهر یادها.

دیگر شرابم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد

پر کن پیاله را

هان!

ای عقاب عشق

از اوج قله های مه آلودِ دور دست

پرواز کن

به دشت غم انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد

در راه زندگی

با این همه تلاش و تقلا و تشنگی

با این که ناله می کشم از دل

که آب...آب...

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد

پر کن پیاله را...

 فریدون مشیری

یوسف دوست بازدید : 114 سه شنبه 25 بهمن 1390 نظرات (0)

گوینـد کــه دوزخی بـــود عـاشـق و مـست

قولیست خلاف دل در آن نتوان بست

گر عاشق و می خواره به دوزخ باشد

فرداست ببینی که بهشت همچون کف دست

گویند کسان بهشت با حور خوشست

من می گویم که آب انگور خوشست

این نقد بگیر و رست از آن نسیه بدار

کآوازدهل شنیدن ازدورخوش است

 

یوسف دوست بازدید : 243 سه شنبه 25 بهمن 1390 نظرات (5)

  بهشت

این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت 

هر کجا وقت خـوش افتـاد همانجاست بهشت 

 

دورخ از تیـــرگی بخت درون تـــــــــو بــود  

گر درون تیــره نباشد همه دنیــاست بهشت  

 

تعداد صفحات : 2

درباره ما
Profile Pic
وصال آرزو"ادبیات وموسیقی پایان
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 16
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 12
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 41
  • بازدید ماه : 135
  • بازدید سال : 1,535
  • بازدید کلی : 32,031
  • کدهای اختصاصی